Friday 3 December 2010

از مه ِ جادو تا دودِ مدرنیّت

از مهِ جادو تا دودِ مدرنیّت
بر بال پرنده ای آهنین نشسته بودیم و بر فراز آمازون گذر می کردیم به شهر باران.
مهی غلیظ آمازونیا را فرا گرفته بود و می اندیشیدم جادوانِ جنگل های انبوه پرباران اکنون به چه کارند.
هنوز درختی هست که انسان باشد و تو را راه بنماید؟
قایقی هست آیا که در خروشِ رود سخنِ رسایش را به گوشِ سوارش برساند؟
از جادوی واقعی آیا بقیّتی مانده است؟
نام ها هنوز جمله هایی گویایند؟

از آن روز درپیِ نمایه های جادو این دیار را زیر پا سپرده ام
به کوهستانِ محیط بر شهر باران که می نگرم می بینم انبوهیِ درختان رو به کاستی است
هم چنان که غلظت مهِ جادو.
دودی به آسمان برمی رود
پرده ای می شود و دریچه بر نظارۀ پرواز جادو می بندد

گاه آوایی می شنوی
سرود حزن انگیز و لرزانِ لبی که می نوازد
گذریان را امّا عنایتی به کار او نیست
چون منی شاید به حیرت و شگفتی در او بنگرد

جادو در تقلّای ماندن است و مدرنیّت در کارِ آمدن
راهگذرِ سنگلاخ جادو می بندند و بتنِ هموار می کارند
اندکی سبزه نیز به یادبود انبوهیِ درختان

No comments:

Post a Comment