Sunday 2 January 2011

فردا

فردا مفهوم و واژه‌ای امیدبخش است. روشن، درخشان و خوش. چه شب‌ها که به امید فردایی بهتر سر به بالین
گذاشته‌ایم. چه کارها که به فردا حواله‌اش کرده‌ایم و چه دل‌ها که خوش کرده‌ایم به امید آمدن فردا.
این‌جا هم به فراوانی سخن از فردا می‌توانی شنید: مانیانا. واژه‌ای است خوش‌آهنگ. وقتی زبانی خارجی را یاد می‌گیری
 برخی کلمات را کافی است یک بار بشنوی تا بر صفحۀ ذهن و دلت نقش بندد. برای من مانیانا از همین واژه‌هاست.
امّا دریغ که به تجریۀ من نسبتی نیست میان خوشی آهنگ این واژه با مفهومی که خلایق این دیار از آن اراده می‌کنند.
مانیانا یعنی آینده‌ای که هر وقت گوینده بخواهد زمانش می‌رسد. دوستی خارجی که سال‌ها با این مردم در پیوند بوده
حتّی می‌گوید این واژه مفهومی جز «هرگز» ندارد و گویا بی‌راه نمی‌گوید که واژه هرگز را جز در ارجاع به گذشته کمتر
می‌توان شنید.
یادش به خیر روزهای آغازین اقامتمان در این‌جا. پیرزن صاحب‌خانه به وعدۀ فردا بیش از یک ماه طول داد تا اسباب

خانه را کامل کند. صبا و نگار دیگر او را به‌جای نامش خانم مانیانا می‌خوانند.

Friday 3 December 2010

دانشجویان فارسی

دانشجویان فارسی
پیش از آن که به اینجا بیایم از خود می پرسیدم چرا گروهی در آن سوی دنیا می خواهند فارسی بیاموزند، چه قدر ایران را می شناسند و چه قدر به فارسی علاقه دارند.
فرهنگ و تمدّن ما، قدیم و جدید، بیش از آن که خود می پنداریم مجذوب و شیفته دارد؛ حتی در سرزمین هایی که درست آن سوی دنیاست و ایرانیان مردی از آن دیار، گابریل گارسیا مارکز را بیشتر از آن سرزمین می شناسند.
جوانی اهل فلسفه است و می خواهد با زبان فارسی فلسفۀ اسلامی بخواند. کامیلو شیفتۀ معماری ایرانی است و چه قدر دوست دارد تخت جمشید را ببیند. جاناتان هم دانشجوی معماری است و دوستدار معماری دورۀ اسلامی. استفانی دوست دارد به ایران سفر کند و هر روز نمی دانم از کجا چند کلمۀ فارسی می آورد و معنایشان را می پرسد. روزی دربارۀ سبزه و هفت سین، روز دیگر از آبگوشت و چهاررنگی (نمی دانم چیست. می گوید غذایی است مربوط به کاشان) و امروز درباب مهریه و متلک و عروسی.
 دوستی از قبَل زبان فارسی در جستجوی فرصت شغلی است و دیگری می گوید مادربزرگش ایرانی بوده است.
ماریو می گوید دوست دارد زبان خارجی دومش غیر از زبان های لاتین باشد.
هر کسی از ظنّ خود یار ماست
امید دارم که ما را بشناسند آن گونه که هستیم
و دوستمان بدارند آن گونه که هستیم

کبوتران پلازا بولیوار

کبوتران پلازا بولیوار
سیمون بولیوار در کلمبیا، ونزوئلا و دیگر کشورهای آمریکای لاتین نامی بزرگ و شخصیتی ارجمند است. او نماد آزادی خواهی و رهبر استقلال پنج کشور در این سرزمین هاست. در ونزوئلا میدان مرکزی هر شهر کوچک وبزرگی را پلازا بولیوار می نامند و در لیما، پایتخت پرو میدانی بزرگ و تاریخی به نام اوست.

امّا حکایت پلازا بولیوار در بوگوتا دیگر است. پلازار بولیوار نگین بخش تاریخی این شهر است. تندیسی از سیمون بولیوار مربوط به میانۀ قرن نوزده در این میدان می توان دید. در هر سوی میدان عمارتی است؛ عمارت های باشکوه قدیم و جدید. هریک از این ها تاریخی دارد و انبانی از خاطرات در سینه. زیباتر و شکوهمندتر از همه، کلیسای جامع رومی کاتولیک کلمبیاست که در اوایل قرن نوزده بنا شده و نشیمنِ مطرانِ این دیار است. رویاروی این شکوه، عمارتی است به سبک معماری فرانسوی که دفتر شهردار بوگوتاست. در دیگر اطراف، کاخ عدالت و بنای کنگره کلمبیا را می توان دید.
آنچه بدین میدان زندگی و تازگی می بخشد و به امروز پیوند می دهد کبوتران انبوه پلازا بولیوار است. کبوتران چنان به مردمان انس دارند و خو کرده اند که اگر اراده کنی می توانی به سهولت  چندین کبوتر به دست آوری.
گاهی به لمحه ای ابری خاکستری از کبوتران از فراز سرت می گذرد و تو می پنداری باز این آسمان هوای باران در سر دارد. راستی که شباهتی غریب است میان ابر خاکستری زودبار و تودۀ خاکستری کبوترانی که به شوخی و شادی پرواز می کنند. اگر قوۀ شاعره ای بود هم سنخِ شاعران خراسان،می شد چکامه ای سرود در این معنی.

از مه ِ جادو تا دودِ مدرنیّت

از مهِ جادو تا دودِ مدرنیّت
بر بال پرنده ای آهنین نشسته بودیم و بر فراز آمازون گذر می کردیم به شهر باران.
مهی غلیظ آمازونیا را فرا گرفته بود و می اندیشیدم جادوانِ جنگل های انبوه پرباران اکنون به چه کارند.
هنوز درختی هست که انسان باشد و تو را راه بنماید؟
قایقی هست آیا که در خروشِ رود سخنِ رسایش را به گوشِ سوارش برساند؟
از جادوی واقعی آیا بقیّتی مانده است؟
نام ها هنوز جمله هایی گویایند؟

از آن روز درپیِ نمایه های جادو این دیار را زیر پا سپرده ام
به کوهستانِ محیط بر شهر باران که می نگرم می بینم انبوهیِ درختان رو به کاستی است
هم چنان که غلظت مهِ جادو.
دودی به آسمان برمی رود
پرده ای می شود و دریچه بر نظارۀ پرواز جادو می بندد

گاه آوایی می شنوی
سرود حزن انگیز و لرزانِ لبی که می نوازد
گذریان را امّا عنایتی به کار او نیست
چون منی شاید به حیرت و شگفتی در او بنگرد

جادو در تقلّای ماندن است و مدرنیّت در کارِ آمدن
راهگذرِ سنگلاخ جادو می بندند و بتنِ هموار می کارند
اندکی سبزه نیز به یادبود انبوهیِ درختان

شهر باران

شهر باران
وقتی رسیدیم باران بود؛ شبیه باران اوایل بهار.
یک دو روز که گذشت فهمیدیم باران کار هر روز این آسمان است.
برای ما که از تفیدگی تابستان تهران می آمدیم تفألی خوش بود.
اوّل خواستم بنویسم اینجا زیاد باران می بارد.
بعد دیدم شاید خیلی جاها باشد در این دنیا که باران زیاد می بارد.
گفتم بنویسم اینجا باران هر وقت دلش خواست می بارد.
دیدم همه جا باران هر وقت دلش خواست می بارد.
این جا هر زمان دلت خواست باران می بارد.
گاه هر روز
هر هفته
هر ماه
همه سال این جا باران می بارد.